اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

مروارید هفتم

چند وقته دستت همش تو دهنته و تمام لثه هات ورم کرده و نق میزنی و بد غذایی میکنی و شکمت هم روانه  اینا همش نشونه ای دندون در اوردنت بود عشقم دیشب داشتی با بابا ارش بازی مکردی خودت دست بابا را گرفتی کردی تو دنهت که یه دفعه بابا با خوشحالی داد زد اوا دندون در اورده بیا فریده منو میگییییییییی کلی خوشحال شدم و ذوق کردم و تو مات و مبهوت نگام میکردی مبارکت باشه گلمممممممممم این بار اول بابا متوجه مرواریدت شد نه من دیشب هم تو خواب گریه میکردی و بی تاب بودی همین روزاس که مروارید های دیگت هم سرو کلشون پیدا شه مبارکت باشه عزیزم راستی این هم بگم که ما منتظر دندون های پایین بودیم که در کمال ناباوری  از  فک بالا دندون در اوردی ...
30 مهر 1393

ویروس بد

از چهارشنبه شب تب کردی و ویروس گرفتی اون هم از نوع اسهال و استفراغ شب کلی بالا اوردی و دلپیچه داشتی و تا صبح با اینکه خوابت میومد نتونستی بخوابی و همش حالت تهو ع داشتی و گریه میکردی اون هم چه جوووووووور دلم کباب بود برات هر کاری میکزدم اروم نمیشدی  خودم گیج بودم از خواب  واست شیاف زدم  دم صبح دل درد داشتی  و همش میوفتادی جون نداشتی راه بری و از این ناراحت بودی تا اینکه  ساعت 10 صبح با بابا جون و مامان جون بردمت کیلینیک داخل خیابون توحید کلی تو نوبت بودیم دارو نداد گفت ویروسه برگشتیم خونه هیچی نخوردی هیچی گفت بهت کته ماست و موز بدم که یه تکه موز خوردی و یه بیسکویت و خوابیدی بعد باز نق و گریه و دلپیچه بهت شربت داد...
27 مهر 1393

17 ماهه شدی

گل مامان عشق مامان همه هستی من 17 ماهه شدی ماهه من مبارکککککککککککه به سلامتی وارد 18 ماهگی شدی هورااااااااا ...
26 مهر 1393

گزارش هفته

جمعه عمو اینا را دعوت کردیم واسه ناهار به صرف کله پاچه چون همگی دوست داریم رفتیم دوش گرفتیم و صبحانه خوردیم وعمو اینا با بابا حسین ساعت 3 اومدن و ناهار خوردیم و بماند که تو خوابت گرفته بود و خوابت دیر شده بود و برنامه همیشگیت بهم خورده بود و حسابی سر ناهار بهانه گرفتی و گریه کردی من که اصلا نفهمیدم چی خوردم غذام یخ کرد همش میخواستی بری بغل زن عمو و حتی موقعه ای که زن عمو بهت غذا میداد هم نمیخوردی ولی خودم بالاخره با بازی بغلت گرفتم و دادم خوردی و بعد با زن عمو رفتیم بابا حسین را رسوندیم که تو ماشین موقع برگشت خوابیدی یه ربع ولی تا گذاشتمت رو تخت با صدای سونیا بیدار شدی و دیگه هر کاری کردیم نخوابیدی در حالی که به شدت خوابت میومد و خمیا...
22 مهر 1393

حوله جدید

دیروز با یکی از دوستای نی نی سایت(لیلا جون مامان ایسل جون)  تو وایبر عکس دخترامونو رد و بدل میکردیم. که یه عکس با حوله از دخترش فرستاد یه دفعه یادم افتاد که اااااااااای دل غافل تو هم از این حوله ها تو سیسمونیت داری و الان وقتشه استفاده بشه .ولی تا اومدم پرو کنم بهت دیدم واااااااااای بهت کوچیک شده و قدش واست کوتاهه و نصفه پاهات بیرونه کلییییییییییی بهت خندیدم و تو هم از خنده های من میخندیدی الکیییییییی. خلاصه بردمت حمام و بعد هم حولتو تنت کردم و یه چند تا عکس هم ازت گرفتم .این حوله ها مناسب زمستونه و تو که خیلی وروجک شدی این طوری گرم تره و محفوظ تری باید برم واست یه حوله بزرگ تر بخرم بمیرم برات خوشگلم که دندونت درد داره جاش &nb...
21 مهر 1393

چه خبراا

سلام گل گلی مامان. از تولد مهرسا جون که برگشتیم شبش تب کردی دیدم داغی و کلافه ای نمیتونی بخوابی بهت اب دادم اونقدر تشنه بودی خوردی و بعد هم می می و لا لا ولی من تا صبح درست نخوابیدم تبت را چک میکردم که بالا نره . صبح باز تب داشتی و عطسه میکردی و به بار هم شکمت  شل کار کرد. بهت صبحانه دادم خوردی وبعد شربت سیتریزن دادم که دیگه عطسه نکردی و یکم بازی کردی و خوابت گرفت بهت می می دادم و از ساعت 1 تا 4 خوابیدی بعد که بیدار شدی خنک بودی بهت سوپ جو دادم خوردی و یکم اب شلغم وبعد هم شربت سرماخوردگی خوردی و سرحال رفتی دنبال بازیت عصر هم بهت عصرونه نون و خامه  دادم خوردی .و بعد با بابا رفتیم بیرون ولی تو تا نشستی داخل ماشین خوابیدی چون شربت خو...
17 مهر 1393

روزت مبارک

دلم برای کودکیم تنگ شده برای روزهایی که باور ساده ای داشتممممممم روزت مبارککککککککک کودکممممممممممم بهترینمییییی                                                                                          ...
16 مهر 1393

شیطون بلا به روایت تصویر

هر روز روز ی 100 بار میری کشو لباست را میریزی بیرون میری سر گل سر و تل سر من و میزنی رو موهات                                                                                میری سر کشو لباس خواب های من و میکنی تنت و پخش میکنی تو کل خونه    ...
16 مهر 1393

اولین تولدی که اوا جون دعوت داشت

روز شنبه 12/7/1393 تولد مهرسا جون دختر خواهر زن دایی سمانه بود. ظهر بابا دیر اومد  و ما دیر ناهار خوردیم و منم تو را حمام کردم و حدود دو ساعتی خوابیدی و بعد هم یه ناهار دبش خوردی البته مثل همیشه با سر گرم کردنت وگرنه اولش روتو برگردوندی و نمیخواستی ولی خوردی بعد هم با دیدن خاله پریسا  که اومد خونه ما تا با هم اماده شیم مثل همیشه گل از گلت شکفت و حسابی ذوق کردی براش . منو خاله در حال ارایش و لباس پوشیدن بودیم و تو هم که عشق لوازم ارایش گیر داده بودی به کیف لوازم خاله.خلاصه ساعت 6 حاظر شدیم و رفتیم دنبال زن دایی سمانه و رفتیم تولد از اونجایی که ارکستر داشتن و تو هم از سر و صدای بلند وحشت داری و میترسی بنابر این یا من یا خاله همش...
15 مهر 1393